فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

گنج آبادي,مسعود

قائم مقام فرمانده گردان ولي الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
حسين گنج آبادي:
يكي از خاطراتي كه به ياد دارم كه زماني من به درخواست شهيد حاج مسعود به منطقه رفته بودم . در اين موقع يكي از بسيجي ها آمدند و از ايشان خواست كه او را به منطقه اعزام كند و شهيد مسعود با مشاهدة سنّ كم اين نوجوان بسيجي از اين كار امتناع كرد و او را به حاج جواد حلّاجيان سپرد و گفت : ايشان در دژباني انجام وظيفه كند ، چون اگر خط بيايد حتماً از بين خواهد رفت و وظيفة نگهداري از او بر عهدة ماست .

خديجه سميعي,مادرشهيد:
زماني كه او را در جبهة چزّابه از ناحية پا مجروح و در بيمارستان بستري مي شود ، ا زعدم حضور درجبهه گلايه داشت و خواستار مراجعت به منزل و در نهايت حضور در ميادين نبرد بود. هر چه موّاد غذايي برايش مي آوردند به جبهه اهداء مي کردو حقوقي كه از سپاه مي گيرد نيز به فقرا كمك مي نمايد .

حسين گنج آبادي,پدرشهيد:
موقعي كه مسعود شهيد شده بود خانواده ، در اهواز بودند و من خودم به آقاي حلاجيّان مراجعه كردم و سوال كردم كه فرزندم كجاست ؟ ايشان در جواب گفتند كه حاج مسعود به خط رفته است . شب هنگام موقع خواب ايشان را ديدم كه گفت : حسن آقا گله كرده است كه منزل ما نيامدي ، از قول من بگو (به خانم حسن آقا) كه من به ديدن ايشان رفتم و از شما مي خواهم كه از مادر و خواهرانم نگهداري كنيد و نگذاريد كه آن ما نگران بشوند و ساكم كه در قسمت پرسنلي لشكر است و مقداري وسايل و وصيّت نامه ام پيش آقاي مرادنژاد مي باشد . بعد از آن هنگامي كه صبح از خواب برخاستم به بچّه ها گفتم كه مسعود شهيد شده است آنها گفتند كه چطور شما خبردار شديد و من در جواب گفتم كه ديشب من در خواب ديدم و بعداً پيش آقايان حلّاجيان و مرادنژاد رفتم كه در همان موقع آقاي مرادنژاد دست انداخت به گردنم و شروع كرد به گريه كردن به او گفتم : گريه نكن چون شهادت گريه ندارد و ايشان گفتند كه بعداً ساك و وسايل شخصي اش را به منزل مي آوريم كه همين طور هم شد و وسايل را به منزل آوردند و لطف فرموده بليط هواپيما برايمان تهيّه كردند و ما به مشهد آمديم .

خديجه سميعي:
او شبي حضرت علي (ع) را در خواب مي بيند كه دست او را گرفته و نمي گذارد از پپل بيفتد . او نيز دست مرا مي گيرد و از سقوطم ممانعت به عمل مي آورد . او به آرزويش رسيد و شهيد شد و من نيز انشاء ا... در روز محشر از لطف ائمه بهره مند خواهم شد .

برادرشهيد:
زماني كه گروهك ها فعاليت داشتند تعدادي از دوستان و بچه هاي محل بودند كه جذب گروهكهاي ضد انقلاب شده بودند و اكثر فكر مي كردند ما باآنها قرابت و خويشي داريم . يك روز با هم بحث مي كرديم يكي از همين افراد در حالت گفتگو شروع كرد به بد دهني و توهين به حضرت امام و آيه ا... بهشتي نمودند و ما هم نسبتا تحمل كرديم تا اين كه پا را از حد فراتر نهادند و نسبت به ائمه اطهار ( ع) بد دهني نمودند كه در اين موقع شهيد حاج مسعود خيلي منقلب شد به طوريكه گريبان او را گرفت و به او گفت : درست است كه ما با همديگر بزرگ شده ايم و هر چه گفتي تحمل كرديم ولي حواست را جمع كن كه اگر قرار باشد بيشتر از اين مزخرف بگويي تو را خفه مي كنم و تو حق نداري نسبت به پيامبر اسلام و خاندان ايشان اينگونه صحبت كني.

خديجه سميعي:
ايشان آخرين دفعه اي كه به جبهه مي رفت با آگاهي از شهادتش تعداد زيادي پارچة سبز كه از مكه آورده بود و اطراف خانة خدا و ضريح حضرت رضا (ع) طواف داده بود ، با خود به جبهه برد و بين برادران تقسيم کرد . البته با دست خود روي اين پارچه ها خطاطي نموده بود . اغلب رزمندگاني كه از اين پارچه ها به دور پيشاني خود بسته بودند به مقام رفيع شهادت نائل آمدند.

حسين گنج آبادي:
روزي كه مسعود اولين كارنامه اش راگرفت آمد و گفت : بابا جان من همه را بيست گرفته ام يك جايزهاي بايد به من بدهيد .گفتم : چشم بابا جون بعد مقداري پول جلوي مسعود گذاشتم و گفتم مسعود جان اين پول هر چقدر به عنوان جايزه مي خواهي بردار براي خودت باشد . مسعود يك اسكناس بيست توماني برداشت و پس ازچند دقيقه از خانه خارج شد و من هم پشت سر او از خانه خارج شدم و به دنبالش راه افتادم تا ببينم اين پول را براي چه كاري مي خواهد . مسعود به ميدان چهاردهم سيمتري احمد آباد كه رسيد درب خانه اي را زد و بعد از چند لحظه ديدم يك پسر بچه اي بيرون آمد و مسعود 20 تومان را به او دادو گفت: اين پول را به پدرت بده بعد از اينكه مسعود رفت به درب آن خانه رفته متوجه شدم كه پدر اين خانواده يك مغني ( چاه كن ) بوده كه در اثر پاره شدن طناب كمرش شكسته بود و مسعود به همين دليل 20 توماني را به او داد .

حسين گنج آبادي:
من در جبهه با اوبودم . يك شب كمي كسل بودم وخوابم مي آمد ، او گفت : پدر جان سرت را روي پاي من بگذار، گفتم: نه، توخسته مي شوي و او گفت : باباجان يك عمري سرمن روي پا ي تو بود، حالا سر تو روي پاي من باشد. او با شهيد چراغچي وشهيد قلمشاهي همرزم بود و با هم پيمان مي بندند كه اگر هر يك شهيد شدند، آن يكي به خانوادة ديگري خبر دهد و او(شهيد ) از پدرش مي خواهد تا از خط ولايت خارج نشود.

مژگان گنج آبادي:
سال اول راهنمايي كه بودم يك روز وقتي از مدرسه به خانه آمدم مادرم گفت : مسعود سفارش كرده به مژگان بگوئيد وقتي از مدرسه برگشت جلوي آئينه برود و خودش را خوب نگاه كند . من بلافاصله جلوي آئينه رفتم و خودم را نگاه كردم و با خودم گفتم : خدا يا من كه مانتو و روسري پوشيده ام و هيچ جاي بدنم حتي يك دانه مويم هم ديده نمي شود. منظور مسعود چه بوده ؟ بعد از چند دقيقه كه فكر كردم متوجه شدم كه منظور مسعود اين بوده كه من چادر سرم كنم . از روز بعد چادر پوشيدم و مسعود هم از من خيلي تشكر كرد .

حسين گنج آبادي:
يك روز بر سر مزار مسعود رفته بودم ديدم كه يكي از دبيران سابق مسعود به نام آقاي عالم زاده سر مزار در حال گريه كردن است . جلو رفتم و گفتم : حاج آقاي عالم زاده چرا اينقدر گريه مي كنيد ؟ گفت : چون من يكسري به ناحق يك سيلي به صورت آقا مسعود زده ام حال آمده ام كه از او طلب استغفار كنم.

حسين گنج آبادي:
در سال 58 يكروز مسعود آمد و گفت : پدر جان من مي خواهم يك كاري بكنم ولي مي خواهم بدانم شما راضي هستيد يا نه؟ گفتم چه كاري ؟ گفت: چون امام از نيروها خواسته بود كه به جبهه کردستان بروند براي همين پرسيدم آيا راضي هستيد كه من هم به فرمان امام به جبهه بروم . گفتم: بله كه راضي هستم ، پسرم. همين كه اين حرف را زدم مسعود دست به گردن من انداخت و مرا بوسيدو گفت: انشاءا... خدااجر آخرت به شما بدهد.

مهين گنج آبادي:
اوايل خدمتم را در بخش رخ تربت حيدريه به عنوان معلم مشغول بكار شدم اتفاقاً در همان روزها برف سنگيني آمده بود. يك شب خواب ديدم كه با برادرم مسعود در خانه خودمان و در يك اتاق هستيم. مسعود در حاليكه دراز كشيده بود يك ملافة سفيدي هم رويش كشيده شده بود. از مسعود احوالش را پرسيدم و كنارش نشستم در حاليكه مسعود يكسره مي خنديد. گفتم: داداش مسعود چه شده كه به خانه آمده اي؟ و از جايت هم بلند نمي شوي و خوابيده اي؟ در همين لحظه احساس كردم كه يكي از پاهاي مسعود زير ملافه برجسته تر از يكي ديگر است گفتم: داداش پايت چه شده است؟ بعد ملافه را پس زد ديدم پايش از پايين تا بالا بانداژ شده و قسمتي از آن را هم گچ گرفته اند. خيلي راحت شدم و خودم را روي پاهاي مسعود انداختم و شروع به گريه كردم، مسعود با خنده گفت: اين كه چيزي نيست، پايم كاري نشده، همين جوري بسته اند، نگاه كن كه چيزش نيست و در همين حال پايش را حركت داد و به بدن من نزديك كرد. با اين شوخيها مي خواست به من ثابت كند كه سلامت است و مشكلي ندارد. اما من يكسره گريه مي كردم. در اين هنگام از خواب بيدار شدم و خيلي بي تاب شده بودم. صبح نتوانستم سركلاس درس حاضر شوم تلفني با مادرم در مشهد تماس گرفتم و گفتم كه: من چنين خوابي ديده ام، راستش را بگوييد چه اتفاقي افتاده، آيا براي داداش مسعود مسئله اي پيش آمده است. مادرم گفت: همه خوب هستند و اتفاقي هم براي كسي نيفتاده است. بعد به خنده گفت: باز هم از آن خوابها ديدي؟ گفتم: پس خدا را شكر كه هيچ اتفاقي نيفتاده است. اما بعد از چند روز مادرم با من تماس گرفت و گفت: برادرت مسعود اينجاست و مي خواهد كه خوابت را برايش تعريف كني. من هم خوابم را تعريف كردم در پايان برادرم گفت: پناه بر خدا، همانطور كه شما در خواب ديده اي من درست همانطور مجروح شده ام.

مژگان گنج آبادي:
يك روز مسعود تازه از محل كارش(سپاه) به منزل آمده بود و تلويزيون منزل ما روشن بود و در همان لحظه فيلمي را نشان مي داد كه از پيكر مطهر افراد حزب اللهي كه بدست منافقين كوردل به طرق مختلف شكنجه و زنده به گور شده بودند نشان مي داد. حتي طناب هاي كه به گردن آن ها پيچيده بودند مشاهده مي شد. همزمان با پخش اين تصاوير اعترافات تعدادي از منافقين را كه دستگير شده بودند نشان مي داد. چون هوا گرم بود، هندوانه كوچكي خريده و آن را به دو قسمت تقسيم كرده بوديم. نصف آن را به محمد(برادر بزرگم) و نصف ديگر آن را براي مسعود نگه داشته بوديم. مسعود با اين كه تازه از سر كار برگشته و خسته هم بود اما محو تماشاي اين برنامه تلويزيوني شده بود و جنايات منافقين را تماشا مي كرد. محمد(برادر بزرگم) از اين فرصت بدست آمده استفاده كرد و نصف هندوانه اي را كه جلوي مسعود گذاشته بوديم تا بخورد، خورد. با تمام شدن برنامه تلويزيون مسعود قاشق را برداشت كه هندوانه را بخورد ولي با پوست هندوانه مواجه شد در حالي كه ما مي خنديديم مسعود پوست هندوانه را برداشت و روي سر محمد گذاشت و فرار كرد و با اين عمل مسعود جو اتاق عوض شد.

خديجه سميعي:
بعد از اينكه مسعود ديپلمش را گرفت دانشگاهها هم تعطيل شد، مسعود راهي جبهه شد. پس از مدتي دانشگاه باز شد. يك دفعه كه مسعود از جبهه آمد به او گفتم: مسعود جان، خودت را آماده كن چون دانشگاه باز شده است. گفت: مادرجان، شما مي ترسي كه يك بچه مسلمان پيدا بشه بره دانشگاه، ولي من جايم همون جبهه است.

محسن افخمي روحاني:
سال 60 در منطقه چزابه يك روز من و حاج مسعود و گنج آبادي بالاي خاكريز در كنار سنگر شهيد مهاجر و دقيق نژاد با كاليبر 50 مشغول تيراندازي بوديم. من به سمت سنگر حركت نمودم تا اطلاعاتي بدست بياورم در همين هنگام در يكي از موقعيتها احتياج به آمبولانس بود. به همين دليل من با آمبولانس حركت كردم و متوجه شدم كه حاج مسعود تركشي به پايش اصابت كرده و مجروح شده بود. ايشان را با آمبولانس به عقب انتقال داديم و بعد از مدتي ايشان را در بيمارستان امام رضا(ع) در شهر مقدس مشهد ملاقات كردم.

روز دهم دي مسعود مقابل كاروانسراي ملك در حالي كه كوكتل مولوتف در دستش بود مورد تعقيب يك از تانكها قرار گرفت. مسعود سريع خودش را زير ماشين پيكاني كشيد و پناه گرفت به طوري كه پوست شانه هايش زخمي شده بود.

مرتضي قرباني:
حدود چهل روز به مرحله دوم عمليات والفجر يك مانده بود كه جهت سخنراني و سركشي نيروهاي منطقه چهار به پادگان 92 زرهي قسمت زرهي توپخانه رفتيم. قبل از ساعت 7 صبح به آنجا رسيديم چند نفر از نيروهاي كادر و رزمندگان در رابطه با مسائل و مشكلات خانوادگي شان به من مراجعه كردند آخرين نفري كه مراجعه كرد بعد از سلام و عليك و فشردن دستهاي من، خودش را اين چنين معرفي كرد : برادر مسعود گنج آبادي معاون واحد پرسنلي هستم. من هم وضعيت پرسنلي را از ايشان پرسيدم گفتند: برادر مراد نژاد كه مسؤول پرسنلي هستند فعلا"تشريف ندارند و من به تازگي به آنجا رفته ام . اما با توجه به اينكه ايشان تازه وارد بودند ولي كاملا"مسلط به سؤالات من جواب دادند. پس از پايان يافتن سؤال و جوابها گفتم مي خواهم به طرف صبحگاه بروم شما هم اگر مايل هستيد در صبحگاه شركت كنيد. ايشان خوشحال شدند و در بين راه گفتند: خواهشي دارم گفتم :بفرمائيد،در خدمت هستم فرمودند: من معاونت پرسنلي را به اين خاطر تقبل نمودم كه در عمليات شركت كنم. گفتم : نمي توانم قبول كنم كه شما در عمليات شركت كنيد برادر گنج آبادي ناراحت شدند. گفتم :بايد با برادر مراد نژاد صحبت كنيد.ايشان اجازه ندادند كه من به طرف ميدان صبحگاه بروم و بعد اشك از چشمانش جاري شد و رفت در همين هنگام گفتم : خدايا شكر ،و بدنم از گريه ايشان لرزيد و پيش خود در پيشگاه خدا به خاطر مسؤليتم ترسيدم بلافاصله به برادر گنج آبادي گفتم : با برادر مراد نژاد به قرارگاه تاكتيكي تشريف بياوريد بعد از اينكه با برادر مراد نژاد آمدند و اجازه رفتن گرفتند در حاليكه خيلي خوشحال بود چند مرتبه گفت :حتما" در عمليات شركت مي كنم .

حسين گنج آبادي:
زماني كه در اهواز خبر شهادت پسرم مسعود را شنيدم همانجا بلافاصله تيمم كردم و دو ركعت نماز شكر خواندم و گفتم كه پروردگارا شكرت كه امانت خودت را در راه حقيقت از ما تحويل گرفتي .

خديجه سميعي:
آخرين مرتبه اي كه مسعود مي خواست به جبهه اعزام شود در راه آهن وقتي خواستم اورا ببوسم گفتم : مسعود جان بهشت رفتي مارا فراموش نكن .

غلامحسين صفائي:      
زماني كه در بيمارستان قائم (عج) مشهد بر اثر مجروحيت بستري بودم يك روز ديدم مسعود گنج آبادي كه خودش نيز مجروح و در بيمارستان امام رضا(ع) بستري بود در حالي كه پايش در گچ بود ,عصا زنان به ملاقات من آمد. با ديدن ايشان من نتوانستم احساسات خود را كنترل كنم. لذا گريه ام گرفت و گفتم: شما خودت مجروح هستي، چرا با اين وضع به ديدن من آمده اي؟ مسعود در جواب من گفت: من به وظيفه خود عمل كرده ام.

حسين گنج آبادي:
يك روز مسعود گفت:پدر جان مي دانيد خط امام يعني چه ؟ گفتم نه بابا جان بگو ببينم خط امام چيست؟ گفت: خط امام يعني اين كه تا آخر جنگ بايستي و از اين آب و خاك دفاع كني ، از گفتار امام دور نشويد .

غلامحسين صفائي:      
شب 17 يا16 بهمن سال 60 در منطقه چزابه برادر مسعود گنج آبادي بر اثر تركش به كف پايشان مجروح شدند و ايشان را به عقب منتقل نمودند. يكي دوروز بعد هم خودم به دليل مجروحيت به عقب منتقل شدم .

هادي سعادتي:      
يك روز با برادر گنج آبادي جهت امور گزينش به خيابان كوهسنگي رفتيم و براي پيدا كردن آدرس به درب چند منزل مراجعه كرديم كه اتفاقا" يكي از آن منازل متعلق به منافقين بود و به اصطلاح خانه تيمي اطلاق مي شد. به محض اينكه زنگ آن خانه را به صدا در آورديم صداي تير از داخل به گوش رسيد من در ابتدا خيلي ترسيدم ولي برادر گنج آبادي با خونسردي تمام رفتار كرد و چند گلوله اي به سمت آنها شليك كرد و خوشبختانه پس از شناسايي افراد آن خانه دستگير شدند.

جواد مراد نژاد:      
بعد از اينكه مسعود گنج آبادي به شهادت رسيد، يكي از همكاران را به آدرس ايشان در اهواز فرستاديم .وقتي همكارمان به پدر اين شهيد مي گويد كه آقا مسعود (پسرتان ) زخمي شده است پدر شهيد گنج آبادي در جواب مي گويد : مسعود زخمي نشده ، بلكه به شهادت رسيده است چون خودم ديشب خواب ديدم كه پسرم ( مسعود ) به شهادت رسيده نيازي نيست گه شما دروغ بگوييد . در ادامه مادر شهيد مي گويد كه نيمه هاي شب پدر مسعود مرا از خواب بيدار كردند و بعد خودشان دو ركعت نماز خواندند و پس از اتمام نماز گفتند كه پسرمان مسعود ، به شهادت رسيده است .

جواد مراد نژاد:      
چند روز قبل از شروع عمليات به همراه مسعود جهت شركت در نماز جماعت به سمت نمازخانه در حركت بوديم كه ايشان به من گفتند: فلاني بيا باهم پيمان و عهدي ببنديم كه اگر شما شهيد شدي من يكسال براي شما نماز غفيله بخواني. چيزي از اين پيمان نگذشت كه خداوند ايشان را پذيرفتند و به شهادت رسيد و من طبق تعهدي كه داده بودم يكسال نماز غفيله براي ايشان خواندم.

محمد رضا گنج آبادي:      
مسعود روزي كه اولين حقوقش را از سپاه گرفته بود- كه حدود دوهزار تومان مي شد- آمد و به من گفت: قصد دارم با اين پول مقداري كتاب و يك دست لباس ورزشي و بقيه چيزها بخرم. وقتي حساب تمام آنها را كرديم متوجه شديم براي خريد تمام آنها پول حقوق مسعود كفاف نمي كند. در همين هنگام پدرم به درون اتاق آمد و زير كرسي نشست و گفت: يكي از همسايه هايمان از نظر مالي در وضع خيلي بدي قراردارد بطوري كه پول جهت خريد يك جفت كفش براي بچه اش را هم ندارد و خودم هم الان چون موجودي ندارم نمي توانم كمكش كنم و دلم خيلي شكست كه نمي توانم به اين بنده خدا كمك بكنم. مسعود در همين هنگام كنار كرسي نشسته بود و به حرفهاي پدرم گوش مي داد. حرفهاي پدرم كه تمام شد مسعود چند دقيقه اي سرش را روي كرسي گذاشت و به يكباره سرش را بلند كرده و به پدرم گفت:بابا اين پولها را بگيريد و كار آن بنده خدا را راه بيندازيد. بعدا"كه از پدرم مبلغ پولها را پرسيدم متوجه شدم مسعود آن روز تمام پولهايش را كه حقوق كاملش بوده است، جهت كمك به همسايه مستضعفمان به پدرم داده است.

مهين گنج آبادي:
شب شهادت مسعود پدرو مادرم اهواز بودند پدرم مادر م را از خواب بيدار مي كند كه زن پاشو مادرم مي گويد : چي شده نمي گذاري بخوابم نصف شب راه افتاده اي چي شده است ؟ پدرم مي گويد پاشو زن ديگه خواب بس است پاشو وضو بگير دو ركعت نماز بخوان نماز شكر ادامه مي دهد الان مسعود كنار تخت همين جا بوده همين كنار ايستاده بود خودش مرا صدا كرد پدرم طوري عنوان مي كند مثل اينكه اصلا" خواب نديده حضور مسعود را لمس كرده است مي گفت : خودش مرا صدا كرد وگفت : پدر خداحافظ وخودش به من اعلام كرد كه شهيد شده وپدرم در همين حالت به مادرم اعلام مي كند بلند شو وضو بگير ودو ركعت نماز شكر بخوان كه فرزندمان شهيد شده است مادرم مي گويد تو از كجا مي داني نصف شبي حتما" خيالاتي شدي پدرم گفته بود نه مسعود خودش آمد الان همين جا بود خبر شهادتش را داده كسي كه خبر شهادتش را داد خود مسعود بود كه به پدرم اعلام كردند وفردا صبح رفتند پادگان ومتوجه شدند كه مسعود به شهادت رسيده است .

سردارشهيدولي ا... چراغچي:      
در حين عمليات والفجر يك براي انجام مأموريتي از ارتفاع 143پايين آمدم تا به آخرين نقطه پاي ارتفاع رسيدم . در همان حال كه از كنار چندين مجروح و شهيد گذر كردم در يك لحظه نيرويي دروني مرا وادار كرد به شهيد كه در آن هنگام بالاي سرش بودم نگاه كنم و او را شناسايي نمايم . آن شهيد به سينه بر روي خاكهاي پر حرارت و آلوده به خون خوابيده بود . در همان ديد اول كه چشمم به كفشهاي آن شهيد افتاد متوجه شدم بايد پيكر مسعود گنج آبادي باشد به سرعت خم شدم . - آه از نهادم بلند شد و براي خودم افسوس خوردم - و او را چرخاندم دستم به خون دست پهلوي شهيد كه روي لباسهايش جمع شده بود آغشته شد . مشخص بود كه مدت زماني است بديدار معبودش شتافته - ولي چهره اش نشان مي داد كه از ديدار معبود خشنود است - و آرامش عظيمي نصيبش شده است . پيكر را رها كرده و براي ادامه مأموريتم به داخل خط رفتم پس از اتمام مأموريت به طرف پيكر شهيد گنج آبادي برگشتم و با سرعت برانكاردي تهيه و او را بر روي برنكارد گذاشتم و با كمك برادر فرومندي به داخل ماشين كه با آن به خط آمده بوديم گذاشته و با سوار كردن تعداد ديگري از مجروحين و شهدا به سمت تعاون لشكر حركت كرديم به تعاون كه رسيديم پيكر شهيد گنج آبادي از ماشين پايين آورديم و صورتش را براي آخرين بار بوسيدم و از او خداحافظي كردم بعد برادران تعاون پيكرش را داخل پلاستيكي گذاشتند و مداركش را هم به سينه اش سنجاق كردم و صورت و بدنش را با گلاب خيس كردم و پلاستيك را بستند و داخل سرد خانه قرار دادند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 245
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
يزداني,موسي‌الرضا

‌ فرمانده‌ط‌رح‌وعمليات لشكر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
عباس تيموري:    
آب و هواي منطقة عملياتي ميمك بسيار بد بود . جداي از گرماي شديد و سوزان بادهاي همراه با گچ ، سر و صورت را سفيد مي كرد . حتي در زمين نمك به وفور يافت مي شد و تقريبا استراحت فقط در شب و هنگام غروب آن هم موقع نگهباني مقدور بود. چون عراقي ها دائماً به مواضع ما نفوذ مي كردند و بايستي حواسمان كاملا جمع مي بود . شهيد موسي الرضا مي گويد: در سنگري كه آفتاب مستقيم به آن مي تابيد در حالي استراحت بودم . از طرفي خوابم مي آمد و از طرفي شرايط جوي مساعد نبود. در اين هنگام برادري كنارم نسشت و او هم مي خواست استراحت كند. چهره اش برايم آشنا نبود فقط مي دانستم رزمنده است و همين كافي بود . مذاكره اي كوتاه بين ما رد و بدل شد و نهايتا تصميم بر اين شد كه مقداري ايشان بخوابدو من سايه اسجا كنم و باد بزنم و مقداري من بخوابم و ايشان سايه ايجاد كند. با اصرار زياد ايشان ، ابتدا من خوابيدم و مقداري استراحت كردم . خوب كه استراحت كردم من هم متقابلا به پيمان وفا كردم و بالاخره آن روز توانستم مقداري استراحت كنم . اين موضوع گذشت تا اينكه بعدها متوجه شدم آن رزمنده كسي جز سردار شوشتري فرمانده محترم لشگر نبود.

عباس تيموري    :
فردي به گردان معرفي شد كه خيلي به هيكلش مي باليد و او كسي جز شهيد عليرضا آزمايش نبود كه بعدها فرمانده گردان حزب ا... شد . عليرضا چون كشتي گير بود به خود اطمينان داشت. روزي همه بچه ها ي گردان را ضربه فني كرد تا موسي الرضا سر رسيد و نفس كشتي باقي نبود . موسي الرضا كه تازه فهميده بود عليرضا خيلي شلوغ كرده گفت : من شب با تو كشتي مي گيرم . عليرضا مصّر بود كه همين الان. موسي الرضا گفت : نه شب . بالاخره شب مهتابي فرا رسيد و عليرضا وارد گود شد و موسي الرضا هم آمد . همه منتظر بوديم ببيينم چه اتفاقي مي افتد . عليرضا رجز خواني را شروع كرد و موسي الرضا ساكت، آرام و مطمئن جلو رفت و به سرعت زير پاي عليرضا رفت و او را روي سر برده و پايين انداخت به نحوي كه عليرضا ديگر بلند نشد . تازه فهميده بوديم كه چرا موسي الرضا شب را براي مبارزه انتخاب كرده بود مي خواست تعداد بچه هاي شاهد خيلي كم باشند. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 234
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
بياتي,موسي‌الرضا

‌مسئول‌عقيدتي‌سياسي‌تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
مادرشهيد:
در زندگيش قناعت زيادي داشت. قبل از شهادتش در خياطي مشغول كار بود. شبها به منزل نمي آمد و همانجا مي خوابيد .يكبار به او گفتم: مادر شبها بيا خانه. گفت: مادر اگر بخواهم به خانه بيايم بايد چهار ريال كرايه ماشين بدهم. با اين چهار ريال مي شود يك كيلو سيب زميني خريد. خلاصه تا 3 سال شبها در مغازه مي خوابيد تا وقتي كه پدر ايشان فوت كرد و من تنها شدم ديگر شب به منزل مي آمد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 225
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
رجبي ‌يزدي,مهدي‌

فرمانده واحدادوات(ضدزره) لشکر10سيدالشهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
حسين رجبي يزدي:    
منزل ما نزديك پادگان فيروزه بود . شب 22 بهمن با برادرش به كمك سربازان محاصره شده در پادگان رفت . مرتب وسايل پانسمان ومواد غذايي براي انقلابيون مي برد و هر كمكي كه از وي ساخته بود ، انجام مي داد.

حسين رجبي يزدي:      
برادر رزمنده اي در نگاه اول مرا شناخت و فهميد كه برادر شهيد مهدي رجبي يزدي هستم . سرم را غرق در بوسه كرد و گفت : من پاهايم را مديون برادر شهيدت هستم. پاهاي من مجروح شده بود و پزشكان تصميم داشتند پاهايم را قطع كنند ، من متأثر و گريان بودم . شهيد را ديدم ، علت ناراحتيم را سؤال كرد ، وقتي از جريان مطلع شد سه روز مهلت خواست و پس از سه روز آمپولي كه مورد نياز بود ، برايم آورد و آن آمپولي سبب بهبودي من شد و مانع از قطع پاهايم گرديد .

حسين رجبي يزدي:      
دوستانش مي گفتند : مدتي بود ، مي ديدم شبها از جمع رزمندگان دور مي شود ، به او شك كرديم و احتمال مي داديم كه جاسوس است و اطلاعات را در تاريكي مبادله مي كند . بالاخره با پيگيري فهميديم قبري در دور دستها كنده و شبها ساعتي در آنجا به سر مي برد . ما صداي گريه او را از داخل قبر مي شنيديم .

حسين رجبي يزدي:      
روز عاشورا بود كه از مراسم سينه زني برگشتيم و به مسجد محل رفتيم كه ناهار بخوريم . زماني كه ما رسيديم ، عده زيادي قبل از ما پذيرايي شده و رفته بودند . ما سر سفره نشستيم و منتظر مانديم تا برايمان غذا بياورند . مقداري غذا در بشقابي مانده بود كه از روي سفره جمع نشده بود . مهدي همان اندك غذاي نيم خورده را صرف كرد و بلند شدكه برود . گفتم : مهدي صبر كن ، غذا بياورند . گفت : براي من همين كافي است . اين جريان مرا تكان داد.

حسين رجبي يزدي:      
پيرمرد تركي بود كه سال ها پس از شهادت فرزندم مهدي جهت شركت در مراسم سالگرد شهيد به سبزوار آمد . او تعريف مي كرد : در محاصره بوديم و من زخمي شده بودم . هيكل سنگيني داشتم كه او مرا روي دوشش گرفت و به عقب حمل كرد . هر چه اصرار كردم مرا بگذرد و خود را نجات دهد قبول نكرد و مي گفت چطور ميتوانم شما را رها كنم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 245
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
خاوري,مهدي

قائم فرمانده گردان کوثر تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
مهدي عبدخدا:
آقاي خاوري در انتخاب نيروهايش حساسيت خاصي به خرح مي داد. يك بار كه نيروهاي تازه به جبهه آمده بودند آقاي خاوري به عنوان نماينده گردان كوثر وارد جمعيت بسيجي ها شد. از يكي يكي مي پرسيد دلت مي خواهد شهيد شوي؟ سپس از سابقه آنها سؤال مي كرد. اگر به نظرش نيروي خوبي مي آمد مي گفت: ‌شما آن طرف بايست. ايشان دوست داشت نيروهايش از لحاظ قد و قامت در شرايط خوبي باشد براي همين در انتخاب نيروها به هيكل افراد توجه خاصي داشت. روزي به مهدي گفتم: بي‌رحم اين همه نيروي خوب در گردانت داري كمي هم از اين نيروهاي خوب براي من بگذار. آقاي خاوري گفت: تو ياد نداري، تجربه ات كم است. گردان آقاي خاوري هميشه خط شكن بود و خود آقاي خاوري نيز از شجاعت خاصي بهره مي برد و نيروهايش را نيز شجاع بار مي آورد.

در عمليات ميمك در خدمت شهيد بزرگوار علي خاوري بودم. در اتفاعات چون بچه هاي اطلاعات راه را گم كرده بودند، اشتباهاً ما را به مكاني ديگر برده بودند كه خودشان هم نمي دانستند كجاست. من با يك دسته، از ارتفاعات بالا رفتم ولي هر چه اطراف را نگاه كردم عراقي نديدم. سيم خاردار هم كشيده شده بود و نمي دانستيم عراقيها در سمت چپ هستند يا درسمت راست. خلاصه پيش آقاي بصير فرمانده گردان رفتم، گفتم: معلوم نيست عراقيها كجا هستند. گفت: با آقاي خاوري برويد وبيشتر بررسي كنيد. دوباره با مهدي بالاي ارتفاعات رفتيم ولي باز هم تلاشمان بي نتيجه ماند. دوباره بيش آقاي بصير بازگشتم تا ببينم نظر ايشان چيست؟ قرار شد من و آقاي خاوري يك يا دو دسته همراه خود ببريم و از دو طرف سيم خاردار اينقدر حركت كنيم تا به عراقيها برسيم، اما آقاي خاوري نظرش اين بود كه آرپي جي بزنيم تا اگر عراقيها عكس العمل نشان دادند موقعيتشان مشخص شود، به هر حال يكي از برادراها آر پي جي زد و عراقيها شروع به تير اندازي موقعيت عراقيها مشخص شد. بقيه بچه هاي گردان هم بالا آمدند و درگيري شروع شد. خوشبختانه تعداد زيادي از عراقيها تسليم شدند و عده اي هم كشته شدند. منطقه پاكسازي شد و ما روي ارتفاعات مستقر شديم. هوا در حال روشن شدن بود.سريع نماز را همانجا خوانديم حدود نيم ساعت بعد از نماز آقاي خاوري را ديدم كه با يك دست لباس به سمت من در حال حركت است. وقتي رسيد گفت: لباسهاي نو را بپوش لباسهايم در اثر سينه خيز پاره شده بود لباسهايي را كه ايشان داد گرفتم و روي همان لباسهاي پاره پوشيدم سپس روبوسي كرديم. خداحافظي كرديم، هنگام رفتن به من گفت مهدي حلالم كن و رفت. ده دقيقه بعد خبردار شدم كه آقاي خاوري به شهادت رسيده است. بلافاصله به محل شهادتش رفتم تا بار ديگر جنازه اش را ببينم ولي گفتند جنازه آقاي خاوري به عقب منتقل شده است.

مادرشهيد:
بعد از شهادت مهدي يكشب او را خواب ديدم در منزل باز شد و مهدي وارد شد. ساكي را كه هميشه با خود به جبهه مي برد همراهش بود. كنار ديوار ايستاد. در عالم خواب مي دانستم كه مهدي شهيد شده است. گفتم: مهدي مي خواهم دورت بگردم. تا به سمت مهدي رفتم. نيرويي غيبي جلوي من را گرفت. ديگر نمي توانستم به مهدي نزديك شوم. ناراحت شدم گفتم: مهدي روز تشييع جنازه ات هم نگذاشتند دور تابوتت بچرخم الان هم نمي توانم دورت بگردم. مهدي گفت: خواهر نمي خواهد اين كار را انجام دهي درست نيست كه بخواهي دور من بچرخي. بعد گفت تشنه ام و برايش آب آوردم و همانطور كه نگاهش مي كردم از خواب بيدار شدم به نظرم برادرم راضي نبود كه كسي دور او بگردد براي همين آن نيروي غيبي مانع انجام كارم شد.

قسمتي از عمليات عاشورا بر عهده دو گردان كوثر و رعد بود. گردان رعد روي ارتفاعات بانتل خواه رفت و گردان كوثر هم آزادسازي ارتفاعات گرگني را بر عهده گرفته بود. آقاي خاوري معاون گردان كوثر بودند و آقاي بصير هم فرمانده ايشان بودند كه كمي عقب تر حركت مي كردند و عقبه هاي يگان را جمع و جور مي كرد. گردان هر چه پيش مي رفت دشمن خودش را نشان نمي داد. آقاي خاوري با قرارگاه تماس گرفت و گفت: اينجا چيزي ديده نمي شود آقاي اسماعيل مسئول قرارگاه در جواب آقاي خاوري گفتهبود چرا عراقيها هستند ممكن است در سنگر هايشان مخفي شده اند و شما آنها را نمي بينيد آقاي خاوري پس از اطمينان از وجود عراقيها آر پي جي را برداشت و مكانهايي را كه احتمال مي داد سنگر عراقي باشد را مورد هدف قرار داد. اولين تيراندازي عمليات را خود آقاي خاوري انجام داد. با شليك آر پي جي عراقيها نيز شروع به تير اندازي كردند و در گيري آغاز شد. آقاي خاوري هم با مشكلاتي كه بود بخوبي توانست گردان را جمع و جور كند و از مسئوليت خود برآيد. خوشبختانه گرگني اولين قسمتي بود كه درعمليات عاشورا سقوط كرد و آقاي خاوري از خود گذشتگي بسياري نشان داد. با فتح ارتفاعات گرگني راه براي ادامه عمليات عاشورا باز شد.

خواهرشهيد:
جنازه برادرم در معراج شهدا بود. همه اقوام براي زيارت پيكر برادرم به معراج رفته بودند. در آنجا مانع مي شوند تا پسر خواهرم كه سن كمي داشت جناره را ببيند. خلاصه پسر خواهرم گريه و زاري مي كند و خيلي دوست داشته كه داخل معراج را شود، براردم كه ناراحتي او را مي بيند مي گويد؛ عيبي ندارد بگذاريد او هم جنازه را مشاهده كند. خلاصه دوباره در تابوت را كه بسته بودند باز مي كنند تا در تابوت باز مي شود پسر خواهرم جيغ مي زند برادرم هم كه آنجا بود با چشم خود مي بيند كه مهدي چشمهايش را باز مي كند و لبخند مي زند و بعد دوباره به حالت قبل باز مي گردد.

برادرم علاقه شديدي به حضرت امام خميني داشت. زمان انقلاب نوارهاي ايشان را تكثير مي كرد و به دوستانش مي داد. با وجود سن كمي كه در آن دوران داشت سعي مي كرد به انقلاب خدمت كند يك عكسي از حضرت امام به من داده بود. حضرت امام پاي در خت سيبي نشسته بودند. عكس بسيار زيبايي بود. عكس را به مدرسه برده بودم تا به دوستانم نشان دهم. دوستانم با حسرت به عكس نگاه مي كردند. افسوس مي خوردند كه چنين عكسي را آنها ندارند. خلاصه آن روز يكي عكس را از داخل كيفم برداشت يا شايد هم گمش كردم.خانه كه آمدم متوجه شدم عكس نيست گريه ام گرفته بود. همانطور كه اشكم سرازير بود به مهدي گفتم عكسي را كه به من دادي گم كرده ام. دلداريم داد و گفت: عيبي ندارد. يكي ديگر برايت تهيه مي كنم ولي ديگر چنين عكسي را به من نداد. برادرم چون خودش عاشق امام بود، ما را هم دوستدار ايشان بار آورده بود. برايم جالب بود كه در مدرسه از من هم مشتاقتر وجود دارد كه دوست دارند عكس رهبرشان را داشته باشند.

موتوري از طرف سپاه تحويل پسرم بود. يك شب به ايشان گفتم پسرم من را با موتورت تا كارخانه ببر. شب بود گفت: پدرجان اين موتور امانت دست من است. مال بيت المال است شما تاكسي بگير برو. من نمي توانم با موتور شما را ببرم. خلاصه مهدي بسيار به حرام و حلال معتقد بود و دقت بسياري در بيت المال داشت تا ذره اي از بيت المال در امور شخصي مصرف نشود.

پدرشهيد:
يكبار مهدي در سنين نوجواني رفته بود روي بام منزل. مادرش گفت: مهدي بيا پايين ولي پسرم گوش نكرد. مادرش دوباره گفت بيا پايين و گرنه شيرم را حرامت مي كنم. مهدي تا شنيد فوراً پايين آمد و پشت پاي مادرش را بوسيد و گفت: مادر من آتش جهنم نمي خواهم از من راضي باش.

هر وقت به زيارت حضرت رضا رفتيم پسرم اشك مي ريخت و گريه مي كرد و مدام مي گفت: آقا شهادت مي خواهم. يكبار مادرش به او گفت: پسرم در زندگي چه كم داري؟ مهدي جواب داد: مادر فقط شهادت مي خواهم بالاخره هم ايشان به آرزويش رسيد و جام شيرين شهادت را نوشيد.

مهدي از همان سنين جواني كه همزمان با انقلاب شكوهمند اسلامي بود در زمينه هاي مذهبي و سياسي بسيار فعال بود. يادم است با عده اي از منافقين دوست شده بود. به آنها گفته بود من هم پيرو راه شما هستم. روزنامه هايشان را مي گرفت مي آورد خانه و آتش مي زد. بعد از مدتي آنها متوجه موضوع شده بودند و پسرم هميشه از دست آنها فراري بود. فهميده بودند كه هدف مهدي از وارد شدن به جمع آنها براي آن است كه از كارشان سر در آورد خلاصه با اين كه سن كمي داشت ولي بسيار شجاع نترس بود.

مادرشهيد:
پسرم مهدي در زمينه انقلاب و دفاع آن از حساسيت خاصي برخوردار بود. هر جا كه موردي پيش مي آمد سعي مي كرد به بهترين نحوه انجام وظيفه كند. يكشب كه به منزل آمد، ديدم دستش باندپيچي شده است. گفتم: چه شده است؟ گفتك چيزي نشده است مادر. گفتم: بگو دستت چه شده است؟ گفت: ده تا خودكار زدم يكي هم خوردم. هميشه يك خودكار همراهش بود به جاي چاقو از خودكار استفاده مي كرد. آنروز هم با مجاهدين خلق برخورد كرده بود و با كديگر درگير شده بودند از هيچ چيز حتي جانش در راه انقلاب دريغ نداشت و مانند يك سرباز هميشه آماده بود.

مدتي بود از مهدي خبر نداشتم نه نامه اي فرستاده بود نه پيغامي. به منزل دو سه نفر از دوستانش رفتم ولي آنها هم خبري از پسرم نداشتند. به معراج شهدا مراجعه كردم ,گفتم شايد با آنجا تماس گرفته باشد، به مسئول معراج گفتم: مهدي اينجا زنگ نزده است. گفت: نه كسي تماس نگرفته است. هنگامي كه مي خواستم خارج شوم مسئول آنجا گفت: مادرجان خدا صبرت دهد. تا اين حرف را شنيدم دلم ريخت پايين نگران شدم. ناچاراً لبخندي زدم و گفتم ممنون خانه كه آمدم حال و هواي ديگري حاكم بود. همه گريه مي كردند آن وقت متوجه شدم كه مهدي شهيد شده است.

پسرم مهدي درس طلبگي مي خواند و شاگرد آقاي طباطبايي بود. بعد از شهادت مهدي براي ايشان مراسم تعزيه اي برگزار كرده بوديم كه آقاي طباطبايي هم در آن شركت كرده بودند. گريه مي كردم كه آقاي طباطبايي پيش من آمدند و گفتند: مادرجان گريه نكن. من بايد گريه كنم كه يك علامه برجسته را از دست دادم. مهدي كس نبود كه بشود با زبان وصفش كنيد او شاگرد اول من بود. شهيدخاوري درآنزمان در قرآن بسيار پيشرفت كرده بود و از لحاظ قرائت قرآن رتبه اول را در مشهد به دست آورده بود.

پسرم خانه هاي مستمندان را شناسايي مي كرد و برايشان از سپاه غذا مي برد. يك شب كه سطل غذا را به منزل آورده بود تا به خانه هاي مستمندان ببرد با خودم گفتم امشب كه مهدي غذا آورده است، ديگر براي شام غذايي درست نكنم. به محض اينكه در سطل را برداشتم. گفت: مادرچه كار مي كنيد؟ اين غذا براي شما حرام است. مال مستمندان است نه براي شما. خلاصه پسرم خيلي به حرام و حلال مقيد بود. حتي من كه مادرش بودم را توصيه مي كرد و در اين مورد به من گوشزد مي نمود.

قرار بود از طرف سپاه به پسرم موتوري بدهند .مهدي دو هزار تومان كم داشت. من دو هزار تومان از خواهرم قرض گرفتم و به مهدي دادم. مهدي گفت: مادر پول را از كجا آورده اي؟ گفتم :قرض گرفته ام. گفت: مادر من اين پول را نمي گيرم، مي خواهم به جبهه بروم، دوست ندارم زير دين كسي باشم. خلاصه هر كاري كردم پول را قبول نكرد و ناچار شدم دوباره پول را به خواهرم بازگردانم. پسرم مي ترسيد كه به جبهه برود و شهيد شود و ديگر نتواند پول را باز گرداند خيلي معتقد به اينگونه مسائل بود.

شبي كه مهدي شهيد شده بود خواب ديدم وارد خانه شد. من و پسر ديگرم خواب بوديم بيدارمان كرد و گفت: مادر نگاهم كن سالم هستم هيچ طورم نشده است. بعد صورتش سفيد شد. گفتم: يا ابوالفضل و مهدي خنده كنان از خانه خارج شد. مي لرزيدم و گريه مي كردم .به پسر ديگرم گفتم :ديدي مهدي رفت. بعداً ‌خبر شهادت مهدي را به ما دادند گفتند كه بيست و هفتم محرم به شهادت رسيده است. دقيقاً همان شبي كه آن خواب را ديدم پسرم شهيد شده بود.

از طرف سپاه سكه اي به عنوان هديه به پاسداران اهدا كرده بودند. به مهدي گفتم: ان شاءالله اين سكه براي داماديت باشد. مهدي گفت: مادر از اين فكرها نكن. من از خدا خواسته ام شهادت را نصيبم كند. مادر به فكر دامادي من نباش. خودم را فقط براي شهادت آماده كرده ام. پسرم كاملاً از تمام لذتهاي دنيا بريده بود و فقط فكر و ذكرش شهادت بود. بالاخره هم اين توفيق عظيم نصيبش شد و جام شهادت را نوشيد.

پسرم مهدي علاقه زيادي به دروس ديني داشت بعد از كلاسهاي درسي اش به حوزه علميه مي رفت متوجه شدم كه علاقه زيادي به درس طلبگي دارد. خلاصه با وجود اينكه در پايان دوره متوسطه اش سه يا چهار رشته را نمره آورده بود او حوزه علميه را انتخاب كرد. حتي دبيرانش تماس مي گرفتند كه چرا مدرسه نمي آيد. حيف اين دانش آموز است ولي او راهش را انتخاب كرده بود.

از همان اوايل سنين جواني درفعاليتهاي انقلابي شركت مي كرد.بسيار فرد شجاع و بي پروايي بود و در تمامي تظاهرات و كارهايي مانند پخش اعلاميه شركت مي نمود. يكشب مهدي خانه نيامد نگران شده بودم. به پدرش گفتم: مهدي نيامده است كاري بكن. گفت: چه كار كنم خانم؟ حكومت نظامي بر قرار است. هركجا باشد تا صبح بر مي گردد. تا صبح خوابم نبرد. پسرم در مدرسه علميه شاگرد آقاي طباطبايي بود. گفتم: شايد ايشان از مهدي خبر داشته باشد نزديكهاي صبح پياده تا بحر آباد -منزل آقاي طباطبايي- رفتم. به خانه ايشان كه رسيدم در زدم آقاي طباطبايي در را باز كرد. مشغول وضو گرفتن بودند گفتم: حاج آقا مهدي ديشب نيامده است نگران هستم. گفت: كسي به شما خبر نداده است؟ گفتم: نه. گفت: مهدي از ناحيه كمر ضربه كوچكي خورده است به همين خاطر ديشب نتواسته است به منزل بيايد. من به دوستش حسن گفتم كه به ششما اطلاع بدهد. الان هم منزل آنهاست گفتم كسي به من اطلاع نداده بود. بعد آقاي طباطبايي متوجه اضطرابم شده بود به منزل دوست پسرم حسن زنگ زد تا من با مهدي صحبت كنم. مهدي تا صداي من را شنيد گفت: مارد چرا اين وقت صبح آمدي؟ من خيلي شما را اذيت مي كنم. گفتم: نه مهدي جان خدا را شكر مي كنم كه سالم هستي. همين كه صدايت را مي شنوم برايم كافي است. گفتم: مادر بالاخره يا اعدامت مي كنند يا شكنجه ات مي كنند. گفت: مادر همه اينها را به خود ديده ام هر كاري مي خواهند بكنند. پسرم خيلي شجاع بود و هميشه گوش به فرمان حضرت امام (ره) بود.

از بچگي از هوش و ذكاوت بالايي برخوردار بود نمره هايش هميشه بيست بود. يكبار از طرف مدرسه به ما اعلام كردند كه جايزه اي براي مهدي بگيريم و به عنوان شاگرد اول ازطرف مدرسه به او اهدا شود تا در درسهايش بيشترتشويق شود. ما هم يك جعبه مداد رنگي گرفتيم و به خانم معلمش داديم تا به او بدهند .ظهر كه به خانه آمد با خنده به من گفت: مادر اين مداد رنگي را در خانه به من مي داديد. چرا اين همه راه به مدرسه آمديد! پسرم خيلي بچه زرنگي بود، نمي دانم از كجا فهميده بود.

مهدي در جبهه بود. يكروز حال چندان مساعدي نداشتم. حواسم به مهدي در جبهه بود. از پله ها افتادم و پايم شكست دو سه روز بعد مهدي به خانه تلفن كرده و جوياي حال من شده بود. پسر ديگرم گفته بود ، مادر پايش شكسته است. خلاصه پسرم به محض شنيدن خبر شكسته شدن پايم فوراً از جبهه برگشت وقتي رسيد مرا ديد كه زير پتو خوابيده ام چون پتو روي پايم بود گچ را نديد خلاصه چيزي نگفت و از منزل بيرون رفت به خانه خواهرش رفت و گفته بود چون شما مطلع شديد كه در جبهه قرار است حمله كنيم به بهانه مادر به من زنگ زده ايد، تا من در حمله شركت نكنم كه دخنرم گفته بود نه مادر پايش شكسته است. دوباره به منزل آمد و گفت مادر مرا ببخش. فكر كردم چون قصد داشته ايد من را از حمله باز داريد گفته ايد پايتان شكسته است. گريه اش گرفته بود. گفتم مادر گريه نكن. پايم شكسته است زود خوب مي شود. سپس مهدي گفت مادر خيلي دوست دارم كنار شما باشم اما بچه هاي جبهه منتظرم هستند اگر نروم بچه ها مردم روي مين مي روند آيا تو راضي هستي؟ گفتم نه مادر راضي نيستم. گفت پس بگذار بروم و همان بعد از ظهر با هواپيما دوباره به جبهه برگشت. مهدي احترام خاصي براي من و پدرش قائل بود و همچنين از تعهد خاصي نسبت به جبهه برخوردار بود كه نشان از مسئوليت پذيري مهدي داشت.

تظاهرات بود. مهدي خيلي اصرار داشت كه ما هم در تظاهرات شركت كنيم خلاصه من و خواهر مهدي همراهش به تظاهرات رفتيم. آنجا درگيري شديدي شد به مهدي گفتم: مادر بگرديد خانه درگيري شده است. گفت :شما برويد من هستم. گفتم: تو هم بيا. گفت:نه مادر الان وقت امتحان است، مي خواهم خودم را امتحان كنم ببينم اگر تظاهرات از هم بپاشد و مسئله اسلام پيش بياييد من چگونه فردي هستم مي توانم حمايت كنم يا از معركه فرار مي كنم. خلاصه آنروز تا غروب مهدي به خانه باز نگشت. پدرش به مسجد رفت ولي باز هم خبري نشد خلاصه شب كه آمد ديدم مي لنگد گفتم پايت چه شده است؟ گفت: هيچي در شلوغي تظاهرات كفشهايم از پايم در آمد و گم شد خلاصه با همان وضعيت ادامه داده بود و پاهايش ورم كرده بود تا چند روز مي لنگيد گفتم مادر حقت است كمتر در تظاهرات شركت كن. گفت: مادر اگر من نروم كي مي خواهد برود و از اسلام دفاع كند سپس خيلي جدي گفت: مادر ما اسلام را پيروز مي كنيم.

وقتي پسرم مجروح مي شود او را به داخل آمبولانس مي برند ولي متاسفانه شش ساعت در آمبولانس مي ماند وكسي به او رسيدگي نمي كند و بالاخره پسرم شهيد مي شود. خيلي از اين موضوع ناراحت بودم از اين كه پسرم از همه چيز زندگيش ، زن وبچه و خانه اش گذشته بود و جانش را براي اسلام فدا كرده بود ولي شش ساعت در آمبولانس بوده و به او رسيدگي نمي شود. شب در خواب مهدي را ديدم كنار ديواري ايستاده بود و تسبيحي دستش بود. گفت مادر تو ناراحت هستي كه من شهيد شده ام؟ گفتم: مادر چرا به تو رسيدگي نكردند؟ گفت مادر شهادت نصيبم شده است. اين لياقت نصيب هر كس نمي شود. قسمت من شهادت بوده است و تقصير هيچ كس نيست شما هم ناراحت نباش.

مهدي در جبهه مسموم شده بود به همين دليل مرخصي گرفته و به مشهد آمده بود قرار شد با پدرش به دكتر برويم. سوار تاكسي شديم. دربين راه بين پدر مهدي و راننده تاكسي بحث سياسي پيش آمده بود، بعد رو به شوهرم گفت: آقا اين پسرت است؟ پدر مهدي گفت: بله پسرم است از جبهه آمده است. راننده تاكسي گفت: پدرجان پسرت را نصيحت كن، بگو دست از اين كارش بردارد، بالاخره بچه ات را مي كشند. پدرش گفت: اين چه حرفيست كه مي زنيد. مهدي كه تا آن موقع ساكت بود گفت: اگر راست ميگويي اسلحه بگير و صدام را بكش. ما همه بايد عليه صدام بسيج شويم. راننده تاكسي كه از دشمنان پسرم به شمار مي رفت توصيه مي كرد كه دفاع از كشور مهمتر است از مسائل داخلي كشور. منظورش اين بود كه شما هم به عنوان يك ايراني وظيفه داري كه از كشورت دفاع كني حتي اگر با نظام اسلامي هم مخالف باشيد باز هم اين وظيفه از شما برداشته نمي شود.

پسرم مهدي از همان بچگي اعتقاد خاصي به نماز داشت يادم است يك روز وقتي كه هنوز تازه به مدرسه مي رفت در هواي سرد زمستان وضو گرفت و به نماز ايستاد در دلم با خود گفتم: نمازي را كه اين بچه مي خواند چه فايده دارد ؟ يادم است هنگامي كه وضو گرفته بود دست و پاهايش از شدت سرما مي لرزيد ، الان متوجه مي شوم كه او چه ايماني داشت و بالاخره راه خودش را پيدا كرد و به فيض عظيم شهادت رسيد.

يكبار برادر مهدي با ماشين سپاه به خانه آمده بود.مهدي وبرادرش در منزل مشغول صحبت كردن بودند،ماشين هم روشن بود.مهدي گفت:برادر اين ماشين سپاه است،بنزينش اصراف نشود .برادرش گفت:بنزيني كه مصرف مي شود كم است وارزش ندارد.مهدي با ناراحتي گفت:اين چه حرفيست كه مي زني نبايد مال بيت المال را بي خودي مصرف كرد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 139
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
ساعي طرقي,هادي

قائم مقام فرمانده اطلاعات وعمليات تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات

زهره دولتخواه گلختمي همسر شهيد:    
دفعه آخري كه مي خواست به جبهه برود بخاطر اينكه پدرشان در جبهه بود و مادر پيرشان سرپرستي نداشت من زياد مايل نبودم كه ايشان به جبهه برود به همين خاطر براي اينكه ايشان منصرف شود, به شوخي گفتم: اگر شما مي خواهيد برويد بايد مرا طلاق بدهيد ايشان بدون هيچ درنگي گفتند : همين الان لباسهايت را بر تن كن تا برويم محضر طلاقت را بدهم چون من همان روز اول به شما گفتم كه من پاسدارهستم و عمر يك پاسدار شايد بيشتر از شش ما نباشد و شما مختار بوديد كه مرا انتخاب كنيد و اگر چنين است نبايد بيا من ازدواج مي كرديد .

كبري ساعي طرقي:    
يك روز همگي ميخواستيم به مجلس يكي از اقوام برويم ,موقع نماز بود ولي چنين دير شده بود كه ممكن بود كه مجلس نرسيم به همين خاطر گفتيم برويم وقتي برگشتيم نماز مي خوانيم چون هنوز وقت هست . ايشان گفت : من اينجا صبر مي كنم شما نمازتان را بخوانيد بعدا مي رويم اگر به مجلس نرسيديم زياد مهم نيست نماز اول وقت مهم تر است و همگي مانديم و نمازهايمان را خوانديم .

عباس ساعي طرقي:    
يكي از همرزمان هادي نقل مي كرد: شب عمليات خيبر ما تا نزديكي دجله پيش رفتيم كه دشمن شروع به ضد حمله كرد و پيش روي ما متوقف شد و نيروها زمين گير شدند. من و آقاي ساعي و چند نفر ديگر از برادران مقداري جلوتر رفتيم كه با ستونهايي از تانكهاي دشمن مواجه شديم و ديگر امكان جلو رفتن براي ما وجود نداشت بنابراين تصميم گرفتيم كه به طرف نيروهاي خودي برگرديم، كه ناگهان تانكها از چهار طرف ما را به محاصره خود در آوردند و يكي از آنها كه تيربار بر روي آن نصب بود به طرف ما آمد و شروع به تيراندازي كرد در آن هنگام هادي و يكي ديگر از برادران بوسيله همان تيربار مورد هدف قرار گرفته و به درجه رفيع شهادت نائل آمدند.

مادرشهيد:    
شب هفتم شهادت ايشان ماه مبارك رمضان بود ، مردم را براي افطاري دعوت كرده بوديم ، البته فكر نمي كرديم جمعيت بيايند ، به هرصورت چون غذا كم بود ما خيلي ناراحت بوديم كه خداي ناكرده كم نيايد ولي بحمدا...طوري كه اصلا باور نمي كرديم با آن همه جمعيتي كه آمده بودند باز غذا زياد آمد و من توانستيم به همه ميهمانها افطاري بدهيم .

همان شبي كه پدرش از اسارت آمده بود، قبل از اينكه بخوابم، نيت كردم و با خودم گفتم، خدايا، اگر پسرم شهيد شده به من الهام كن، همان شب خواب ديدم يك تابوت، در حالي كه يك پرچم روي آن كشيده بودند، جلوي در خانه امان گذاشته اند، خواهرم هم آنجا حضور داشت، روي تابوت را كنار زد، بوي عطر و گلابي از تابوت بلند شد، وقتي خواست روي جنازه را كنار بزند، جنازه يك تكاني خورد و بنده از خواب بيدار شدم.

دفعه آخري كه ايشان به جبهه رفته بود، من يك شب خواب ديدم. هادي آمده و در خانه نشسته است، بنده از ايشان پرسيدم: هادي آقا شما كجا هستيد؟ شما يك پاسدار هستيد، بايد يك وصيّت نامه اي داشته باشي، پس وصيّت نامه ات كجاست، ايشان گفتند: من وصيّت نامه دارم، و داخل وسائلم گذاشته ام. ايشان همين طور يك دفترچه اي را هم به من داد، كه بعدش بنده از خواب بيدار شدم.

يك بار خواب ديدم كه در حرم امام رضا (ع) هستم ديدم هادي جلوي در صحن كهنه ايستاده من رفتم كنار ضريح كه زيارت كنم هيچ كس داخل حرم نبود من داشتم زيارت مي كردم هادي گفت : مادرجان بس است بيا برو من گفتم : چشم الان مي روم كه از خواب بيدار شدم.

زهره دولتخواه گلختمي:    
يك بار با همديگر به خانه عمويمان كه در قاسم آباد بود رفتيم, آن موقع آنجا قبرستان زياد بود, همانطوري كه ميرفتيم به يك جمجمه انسان برخورد كرديم ايشان جمجمه را برداشت و همانطور به آن خيره شده بود اشك مي ريخت . بنده پرسيدم چه شده است ؟گفت : شما نمي دانيد چقدر از دوستان من شهيد شده اند من هم شهيد خواهم شد و شما بايد صبر داشته باشي و نگذاري خون من پايمال شود .

زهره دولتخواه گلختمي:    
اوايل انقلاب مدتي يخچال خيلي كمياب بود يك روز پسر عمه ايشان به دليل اينكه شهيد آنموقع در پليس راه كار مي كرد ,خواسته بود كه چند يخچال را به طور قاچاقي از پليس راه طرق وارد كند تا انبار نموده وبعدا به قيمت خوبي بفروشد . ولي شهيد نگذاشته بود كه اين يخچالها را از پليس راه رد شود . شهيد گفته بود براي من قوم و خويش با ديگران فرقي نمي كند اين يخچالها متعلق به مردم است و بايد به دست مردم برسند .

زهره دولتخواه گلختمي:    
آخرين باري كه مي خواست به جبهه برود ، آمد وبه من گفت : اين بار كه من مي روم با دفعه هاي ديگر خيلي فرق مي كند . با پاي خودم مي روم ولي با تابوت جنازه من را خواهند آورد،ايشان به من گفتند،تا لباسهايشان را بشورم كه براي فردا كه مي خواهند بروند. آماده باشد، بنده لباسهايشان را شسته و آماده كردم،يادم هست كه آن شب را ايشان تا صبح بيدار بود، واز چهره اش پيدا بود كه شهيد خواهد شد.

زهره دولتخواه گلختمي:    
بعد از شهادت ايشان، يك شب خواب ديدم، هادي درحالي دوتا پايش گچ گرفته شده بود و روي ويلچري نشسته بود در يك باغ سرسبز، پر از سبزه، تا جايي كه مي ديدم همه جا سبز بود. مشغول گردش بود. از ايشان پرسيدم، اينجا چه كار مي كنيد؟ ايشان گفته بود: اينجا خانه من است جاي من همين جاست.

كبري ساعي طرقي:    
يك بار يك بنده خدايي كار خلافي انجام داده بود، در آن زمان شهيد در كميته انقلاب اسلامي سابق مشغول بودند، چند بار چندين نفر از برادرهاي كميته جهت بازجويي از اين بنده خدا رفته بودند ولي نتوانسته بودند او را به كميته بياورند، بعدا" يكي از بچه ها گفته بود، هادي را بفرستيد، ايشان حتما" مي تواند اين كار را بكند، هادي آقا را فرستاده بودند و ايشان توانسته بودبا صحبت اين بنده خدا را قانع كند و او را باخود به كميته بياورد. همگي بچه ها تعجب كرده بودندكه ايشان چطور توانسته بود اين بنده خدا را متقاعد كند كه كار خلاف كرده و بايد جهت بازجويي و پاره اي مسائل ديگر به كميته بيايد.

كبري ساعي طرقي:    
يك شب خواب ديدم كه برادرم را آورده اند. ايشان داخل يك تابوت كه يك پارچه سفيدي روي آن كشيده بودند. با همان لباس هاي فرم، كه هميشه تنش مي كرد. قرار گرفته بود. بنده پرسيدم: شما مگر شهيد نشده ايد. ايشان گفتند: نه من هنوز زنده ام. وبا من به گرمي احوالپرسي كردند.

كبري ساعي طرقي:    
بعد از اينكه ايشان مفقود الاثر شده بود و ما از اسارت يا شهادت ايشان هيچ خبري نداشتيم. يكي از همسايه ها خواب ديده بود كه كوچه را چراغاني كرده اند و همه جاي كوچه را فرش كرده اند، و جمعيّت زيادي جمع شده و هادي را روي شانه هايشان مي آوردند. در صورتي كه ما بعداً فهميديم كه ايشان همان موقع شهيد شده بود.

عبدا.. علي تند:    
آخرين باري كه ايشان عازم جبهه بودند، به ايشان گفتم: شما كه پدرتان در جبهه هستند. نبايد در اين راه عجله كنيد. ايشان نكته جالبي گفتند: فرمودند هركس براي خودش مي رود، اگر پدر من رفته ملاك نمي شود كه من نروم. من براي خودم مي روم و وظيفه خودم مي دانم كه بروم اين وظيفه من است و من وظيفه خودم را انجام مي دهم و پدرم وظيفه خودش را.

مادرشهيد:    
بعد از شهادت ايشان، يك شب بنده خواب ديدم كه در خانه را مي زنند، بنده رفتم در را باز كرده ، ديدم هادي است. با همان لباس هاي سپاه آمده بود، گفتم : هادي جان شما آمده ايد از همسرتان سر بزنيد. ايشان گفت: نه عمه جان، آمده ام، همه شما را ببينم، بنده گفتم: من بنياد شهيد رفته ام گفته اند شما شهيد شده ايد، شهيد گفت: نه شهدا هميشه زنده هستند. و بعدش مقداري سفارش كرد كه راهش را ادامه دهيم. و رفت.

فاطمه پور شمسايي:    
موقعيكه در پليس راه مأمور بوديم. يك بار يك ماشين سواري، با اينكه ايشان فرمان «ايست» داده بود، توجه نكرده بود. ايشان با يك ماشين بي ام و كه ظاهراً مصادره اي بود و آنجا براي همين كارها استفاده مي شد. دنبال آنها رفت و بالاخره آنها را متوقف كرد. بعد از بازرسي با وجود اينكه هيچ چيز از آنها بدست نياورده بدليل شكي كه به آنها داشته آنها را تحويل اطلاعات مي دهد. كه بعداً معلوم شد كه آنها از گروه منافقين بودند.

فاطمه پور شمسايي:    
همسرش كه دختر عمه ايشان هم هستند . مي گفتند : در دوران دبستان شهيد به همراه دوستان ديگرش ، يك نامه تهديد آميز براي يكي از ضد انقلاب ها كه بر عليه انقلاب تبليغ مي كرد و مردم را گمراه مي كرد ، نوشته بود .شب هنگام آن را در خانه او انداخته بودند آن موقع چون آنها سن وسالي نداشتند خيلي مي ترسيدند كه شايد آن طرف بفهمد و آن نامه رابه دبستان ببرد و آنها را شناسايي مي كند. ولي بعد از مدتي ديده بودند كه همين شخص در ملاء عام از كارهاي خودش توبه نموده و دست از مخالفت از انقلاب برداشته است . و همين نامه باعث شده بود كه آن طرف بترسد و بر عليه انقلاب تبليغ نكند.

كبري ساعي طرقي:    
يك بار برادر كوچكترم به سختي مريض شده بود.به خاطر همين بنده رفتم سر قبر شهيد نشستم و گريه كردم. همانجا خدا را به خون شهيد قسم دادم تا برادرم را شفا دهد. همان شب خواب ديدم كه برادرم حالش خوب شده. از او پرسيدم شما كه حالت خوب است. گفت:بله من حالم خوب است. من دادش شهيدم را در خواب ديدم كه به ديدن من آمده بود و به من گفت:كه خواهرت امروز آمده بود سر قبر من و گريه كرده بود.چه شده است مگر شما مريض هستي من گفتم:بله من مريض هستم.شهيد گفت شكي نيست حتما"خوب خواهي شد.از جايت بلند شو خوب مي شوي. كه روز بعد بنده ديدم حال برادرم خوب شده است.

محمد حميدي:    
آخرين باري كه ايشان عازم جبهه بود. ساعت 5 صبح يك روز سرد زمستان بود. و قرار بود رأس ساعت 5 با هواپيما عازم شوند. چون آنموقع صبح ماشين پيدا نمي شد. حاج آقا مي خواست ايشان را با ماشين خودش برساند. ولي هر كار مي كردند، ماشين روشن نمي شد و هادي آقا تقريباً مطمئن شده بود كه به اين پرواز نخواهد رسيد. همگي از روشن شدن ماشين مأيوس شده بوديم،حاج آقا گفتند: حالا به شانس هادي آقا يك استارت ديگر هم مي زنيم. اگر خدا بخواهد و مصلحت باشد، ماشين روشن خواهد شد. همين كه استارت زدند ماشين خود به خود روشن شد و ايشان عازم شدند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 260
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
نوري,مهدي

‌ فرمانده‌گردان‌ مهندسي رزمي تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
محمد علي ميري:    
در شلمچه شهيد مهدي نوري را ديدم. پس از احوال پرسي و گفتگو به ايشان گفتم: مي خواهم براي شما مرخصي بگيرم و چند روزي به گناباد بروي. گفت: چرا؟ دلم براي پسرم روح ا... زياد تنگ شده امّا فكر نمي كنم مرخصي بدهند. گفتم: چرا؟ گفت: نيرو نيست. گفتم: چطور نيرو نيست؟ اين همه. گفت: نه نيروي كار آمد واقعي زياد نيست. پس از گذشت 48 ساعت از اين موضوع شهيد شد.


آثارباقي مانده از شهيد
يك شب در شلمچه سپاه از ما خاكريز خواست و ما پس از توجيه بولدوزرها وساير وسايل را برديم در حاليكه بدون نيروهاي تأمين بوديم در اين هنگام ديديم كه در ميان عراقي ها هستيم. آنها هم گمان نمي كردند كه ما ايراني باشيم چون بدون هيچ دلهره اي مشغول کارخودمون بوديم لذا توجهي به ما نمي كردند .من برگشتم و به برادران سپاه گفتم بابا اينها عراقي هستند, اشتباه شده است ,برادر سپاهي گفت: آقامهدي اينجا شلمچه است و جنگ وخاكريز, برو كارت را بكن كه رزمندگان بايد در صبحگاه فردا پشت خاكريز مستقر شوند. چند نفر نيروي تأمين گرفتيم و به موضع تعيين شده آمديم .همان شب عراقي ها در حال تغييرموضع بودند. هشتاد نفر كه همه آنها توسط نيروهاي ما اسير شدند و حتي يك ماشين جيپ آمد كه يك افسر عراقي و راننده اش بود, افسر را كشتيم و كلت افسر عراقي را من به كمر بستم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 247
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
شهيد محمود كاوه به روايت همسر


و اينبار ثانيه ها به گواه نشسته اند لحظه به لحظه زنده شدنشان را در ايثار و پايداري مردي به وسعت رهايي از هرچه تعلق است و رنگ. بيست و نه سال از رسيدن به آرزويي مي گذرد و اين بار مونس واپسين روزهايش لب مي گشايد تا روايتي نو را بازگو كند. فاطمه عمادالاسلامي همسر شهيد محمود كاوه فرمانده تيپ ويژه شهدا  از ناگفته هایش می گوید:

 

نمي گفت بچه مان، مي گفت بچه ات
مي گفت:"اسم بچه ات را چه مي خواهي بگذاري؟ دوست داري چطور بچه ات را تربيت كني؟ بچه ات..." نمي گفت: بچه مان مي گفت بچه ات. مي خواست كمترين وابستگي به فرزندمان پيدا نكند تا راحت تر بتواند بجنگد و در خدمت كشورش باشد. سعي مي كرد من را هم به خودش وابسته نكند تا وقتي كه نيست شرايط زندگي برايم سخت نشود.

يك پادگان در خانه
مرخصي كه مي آمد، خانه مان مقر فرماندهي مي شد. از دور اوضاع جنگ و جبهه را تلفني كنترل مي كرد و دستور لازم را مي داد. كوچكترين فرصتي هم پيدا مي كرد، كتاب مي خواند و راحت از كنار وقتش نمي گذشت. ساده و كم حرف بود. نصيحت علني نمي كرد و اگر با رفتاري موافق نبود، با عمل و نگاه نارضايتي اش را نشان مي داد.

سه سال ازدواج، يك ماه زندگي
از ازدواج مان تا شهادت محمود سه سال بيشتر طول نكشيد اما رويهم رفته يكماه بيشتر زندگي مشترك نداشتيم. هميشه جبهه بود و وقتي هم دو سه ماه يكبار آن هم براي يك روز به خانه مي آمد، اگر چه جسمش پيش من بود اما روحش جاي ديگري جا مانده بود.همين موضوع شكل رسمي به رابطه ما مي داد. دائم در حال مديريت جنگ و شركت در جلسه و حضور در جبهه بود. من هم به اين شرايط عادت كرده بودم و سعي مي كردم برايش مزاحمت ايجاد نكنم تا بتواند به هدفش نزديك شود، پذيرفته بودم كه به دليل شرايط جنگ بايد اينطور باشم. نمي خواستم وقتش را بگيرم يا فكرش را مشغول كنم. دوست داشتم فارغ از دغدغه هاي همسر و فرزند به دغدغه هايش برسد. حتي سعي مي كردم درددل هايم را به او نگويم و سنگ صبورم مادرم باشد.

دوست نداشتم همسرم به خانه بيايد
بعثي ها براي سر محمود جايزه گذاشته بودند. وقتي به خانه مي آمد، دائم نگرانش بودم. خواب راحت نداشتم. مي ترسيدم بلايي سرش بياورند. براي همين دوست نداشتم مرخصي بيايد. هر جا مي رفتيم اضطراب داشتم. يكبار براي خريد به بازار رفته بوديم كه نزديك بود مورد سوء قصد قرار بگيرد. جبهه كه بود، خيالم راحت تر بود. به ويژه كه سر نترسي هم داشت.مي گفت من مرد جنگم. اينجا هم جنگ تمام شود، به لبنان مي روم تا از اسلام دفاع كنم.

خدايا آخر كار خودت را كردي؟!
سال دوم دبيرستان شبانه بودم. خانه يكي از دوستانم باهم مشغول درس خواندن بوديم كه صداي در آمد. مادر و برادرم بودند. تعجب كردم. حال خوبي نداشتند. فهميدم اتفاق بدي افتاده است. مادر آرام دستم را گرفت و گفت محمود مجروح شده. باور نمي كردم. مي دانستم كه اينطور نيست. اصرار كردم. مادر خبر شهادتش را داد و من فقط گريه مي كردم. با خدا عهد كرده بودم كه محمود براي خودش باشد. اما طاقت نياوردم و رو به آسمان در همان حال گفتم: خدايا آخر كار خودت را كردي؟ لحظاتي بعد ازگفته ام پشيمان شدم. طلب بخشش كردم و باورم شد كه شهادت نتيجه زحمات و عملكرد همسرم بود كه لياقتش را داشت. خودم را دلداري دادم.سخت بود. محمود در حالي رفت كه فرزندمان زهرا آنقدر كوچك بود كه هنوز نمي توانست بابا بگويد...

سال 1340در مشهد مقدس متولد شد. پس از گذراندن تحصيلات ابتدايي، با مشورت پدر وارد حوزه علميه شد و همزمان تحصيلات راهنمايي و دبيرستان را هم ادامه داد. با شروع جريانات انقلاب، در دبيرستان به عنوان محور مبارزه شناخته مي شد و فعالانه در راهپيماييها و درگيري هاي زمان انقلاب شركت داشت. با پيروزي انقلاب اسلاي شهيد كاوه جزو نخستين عناصر مومن و متعهدي بود كه به سپاه پاسداران پيوست و پس از گذراندن يك دوره آموزش شش ماهه چريكي، به آموزش نظامي برادران سپاه و بسيج پرداخت. با شروع غائله كردستان به همراه تعدادي از پاسداران براي آزاد سازي بوكان وارد كردستان شد و به دليل لياقت ها و مهادت هايي كه داشت در مدت كوتاهي به سمت فرماندهي عمليات سپاه سقز منصوب شد. شهيد كاوه و همرزمانش با عمليات پي در پي، مزدوران استكبار را در منطقه منفعل و مناطق و محورهاي متعددي را از اشغال ضد انقلاب آزاد كردند و همرزمان با تشكيل تيپ ويژه شهدا به فرماندهي شهيد ناصر كاظمي، كاوه نيز به عنوان فرمانده عمليات اين تيپ انتخاب شد.
آزاد سازي سد بوكان و جاده 47 كيلومتري آن، آزاد سازي جاده صائين دژ به تكاب، پاكسازي مناطقه كيلر واشتوزنگ، آزاد سازي محور استراتژيك پيرانشهر به سردشت كه به عنوان مركزيت و نقطه ثقل ضد انقلاب بشمار مي آمد و منجر به انهدام مركز راديوئي آنها و فتح ارتفاعات مهم مرزي منطقه آلواتان و آزاد سازي زندان دوله تو وكشتن بيش از 750نفر از ضد انقلاب شد، از جمله نبردهاي تهاجمي بود كه توسط شهيد كاوه و همرزمانش در تيپ ويژه شهدا طرح ريزي و به اجرا گذاشته شد. در تاريخ 29/4/1362 فرمانده تيپ ويژه شهدا شد و سرانجام دهم شهريور ماه سال 65 در عمليات كربلاي 2 روح او بر بلنداي حاج عمران به پرواز درآمد و به شهادت رسيد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 216
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,643 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,335 نفر
بازدید این ماه : 6,978 نفر
بازدید ماه قبل : 9,518 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک